کتاب کار آفرین برتر خودکار بیک
18سالم بود که میخواستم با دوستان و هم دوره ای ها بروم آمریکا. ما آن موقع مدرسه هدف که یکی از بهترین مدارس آن سالهای تهران بود می رفتیم.با دو سه تا از بچه های این مدرسه دوست بودم و تحت تاثیر جو مدرسه میخواستم به مدرسه بروم،تا اینکه یک روز برادرم جلوی مدرسه مرا سوار کرد و گفت : کجا میخواهی بروی ؟ گفتم سینما رادیو سیتی .با چند تا از دوستانم قرار گذاشتیم به سینما برویم و برادرم گفت من شما را میرسانم .من را سوار کرد ولی بجای سینما مستقیم به کارخانه آورد که هنوز توی کارخانه مانده ام.اما آن بچه ها رفتند سینما و امریکا.علاقه به فنی بودن در کارخانه توجهم را جلب کرد .من از بچگی علاقه به کار فنی داشتم .حتی دستگاهی را خودم طراحی کرده و ساختم . خیلی زود بخش فنی و اداره کارخانه به دست من افتاد . قبل از من یکی ،دوسال برادرم علی اکبر مسئول کارخانه بود و بعد من آمدم .من که آمدم ایشان بزودی وارد بخش بازرگانی شد و دیگر به کار تولید کاری نداشت و تولید کاملا به عهده ی من گذاشته شد.تقریبا 24 ساعته در کارخانه بودم ، کار فنی و شیرینی امر تولید چنان جذبم کرده بود که تمام وقتم در کارخانه می گذشت.مرحوم مادرم خیلی ناراحت بود که حسن چرا انقدر کار میکند.نامه های دوستانم از امریکا می آمد که ما اینجا مثلا فلان دانشگاه میرویم و فلان دانشگاه میرویم .شاید من با یاد آن خاطرات و احتمالا افسوس اینکه چرا به امریکا نرفتم و مسائلی از این قبیل ناراحت می شدم .کارخانه بیک هم هنوز به آن مرحله پیروزی رشک برانگیزش نرسیده بود که من به آن افتخار میکنم اما میدانستم تولید به سرعت بالا میرود و بازار تولید خودکار در اختیار خودکار بیک قرار خواهد گرفت. پدر من در آن سالها ماهی 300 تومان (سیصد تا یک تومانی) به عنوان پول تو جیبی به من می داد . حقوقیکه پس از ورود به کارخانه مدیران کارخانه برای من در نظر گرفتند همان 300 تومان شده بود که از اینبابت خیلی دلخور بودم .یک روز رفتم خدمت مرحوم مادرم که این چه وضعی ست من قبلا 300 تومانپول تو جیبی می گرفتم حالا هم کارخانه همان 300 تومان را به من می دهد . از مادرم خواستم دراین باره با پدرم صحبت کند اما پدرم گفتند وضع به همین صورت خواهد بود و ایشان گفتند هرکسهرچقدر بیارزد همان اندازه حقوق به او می دهیم .با این حرفای پدرم دو راه بیشتر نداشتم یکی اینکه بگذارم و از کارخانه بروم و یا برای همیشه در کارخانه بمانم... |
|